یک ایرانی در آمریکا!




من نمی‌دونم  این خانم‌های محترم (حالا بعضی‌هاشون) - که این‌قدر به تمیزی و مرتب بودن خونه اهمیت می‌دن و خدای ناکرده اگر چیزی یک آنگستروم از جایی که باید باشه اونورتر باشه یا اگر به اندازه‌ی قطر کوارک هسته‌ی اتم هیدروژن غباری روی پنجره باشه زمین رو به زمان می‌دوزند - چرا نوبت به خودروی زبون بسته‌ی خانواده که می‌رسه می‌شن هپلی؟ از در و دیوار این ماشین زبون بسته داره روغن آشپزی می‌چکه. روی صندلی جلوش آش رشته ریخته، ماشین بوی پیازداغ و خورش کدو بادمجون  می‌ده،‌ نصف لوازم منزل زیر صندلی‌ها هستند، درِ عقب ماشین رو  اگه باز کنید مثل کمد آقای ووپی تا نصف خیابون رو خرت و پرت می‌گیره.  

ماشین رو امروز برده بودم کارواش.  نیم ساعت نیست برگشتم دوباره تبدیل شده به ترکیبی از سمساری متحرک و فودتراک! 

کسی می‌تونه این استاندارد دوگانه رو توضیح بده؟







کنکور چیز وحشتناکی است. ارزیابی منصفانه‌ای نیست. استرس‌زاست. هزاران شغل کاذب و بی‌هوده درست کرده. به بچه‌ها و والدینشان  ضررهای غیرقابل جبرانِ مادی و معنوی وارد می‌کند. کنکور بد است. همه قبول داریم. ولی قبل از این‌که دوباره بدون این‌که فکر جای‌گزین بهتری کرده باشیم چیزی را به دلیل بد بودن دور بیندازیم،‌ بیاییم به عواقب این کار و جای‌گزین‌هایش بیشتر بیندیشیم. 


یک جای‌گزینِ‌ کنکور سیستم پذیرش است که دانشگاه‌های آمریکایی رواج دارد. رسوایی اخیر پذیرش در دانشگاه‌های آمریکا   آن هم در کشوری که این‌قدر ادعای سلامت سیستم اداری دارد نشان داد که چقدر این سیستم پذیرش آسیب‌پذیر است. حالا فرض کنید بیاییم این سیستمِ پذیرش را در کشوری اجرا کنیم که فقط چند ماه گذشته ده‌ها نفر به‌خاطر سوء استفاده و رشوه‌دهی‌های نجومی و غیره در حال محاکمه‌اند (و همه می‌دانند که تعداد خیلی خیلی بیشتر از این‌هاست).


ولی نکته‌ی مهم در سیستم پذیرش آمریکا که کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد و  نکته‌ی اصلی بنده در اینجاست این است که اشکال آن خیلی خیلی فراتر از مساله‌ی خاص رسوایی اخیر است. سیستم پذیرش دانشگاهی در آمریکا، نگاهی کلی به همه‌ی جوانب زندگی و کاری دانش‌آموز دارد: فقط نمرات نیست که مهم است، و بخش خوبی از معیارهای گزینش فعالیت‌های  فوق‌برنامه مثل فعالیت‌های ورزشی،‌ هنری،‌ فعالیت‌های داوطلبانه و امثالهم است. باید بپرسید این که خیلی خوب است، پس مشکل چیست؟‌ 


مشکل خیلی ساده است:‌ فقط پول‌دارها توانایی آن را دارند که بچه‌هایشان از این نوع فعالیت‌ها داشته باشند!


بله. فقط پول‌دارها هستند که توانایی مالی آن را دارند که بچه‌هایشان را در کلاس‌های ورزش و موسیقی نام‌نویسی کنند. توجه کنید که هزینه‌ی این کلاس‌ها اغلب فوق‌العاده بالاست. در اکثر موارد، هزینه‌ی نام‌نویسی در این فعالیت‌ها نسبت به کل حقوق یک خانواده‌ی متوسط آمریکایی، بسیار بسیار بیشتر از همین نسبت در ایران است (کانون رشد و کانون پرورش فکری و از این سیستم‌ها ندارند اینجا. همه‌چیز خصوصی است و گران). نکته‌ی خیلی جالب این که حتی برای «فعالیت‌های داوطلبانه» شما باید خانواده‌ای متمول داشته باشید که کار داوطلبانه‌ی شما را حمایت مالی بکنند. موارد چشم‌گیر  در رزومه‌ی دانش‌آموزان، مثل کمک به روستایی در آفریقا، یا دوچرخه‌سواری بین چندین ایالت برای پول جمع کردن برای فقرا و غیره همه نیازمند خانواده‌ی عزیز پول‌دار شماست که بلیط سفر شما به آفریقا و هزینه‌ی هتل و غذا و تفریح شما را بدهد تا شمای دانش‌آموز بتوانید یکی دوتا عکس با فقرا بگیرید و در رزومه‌‌تان بگذارید و در بالای لیست پذیرش قرار بگیرید. توجه کنید که توی خاک و گل و وسط کوچه فوتبال بازی‌کردن جزء فعالیت‌های ورزشی که رزومه‌ی دانش‌آموزی را بالا ببرد محسوب نمی‌شود. آن مواردی مهم می‌شود که اصولا زیر نظر مربیان حرفه‌ای انجام می‌شود و دانش‌آموز می‌تواند توصیه‌نامه بگیرد و الخ. بعد یکی دو کلاس هم نیست. یکی از همکاران برای این‌که دو دختر دبستانی‌اش بتوانند با همسن و سالانشان رقابت کنند در تعطیلات تابستان دخترانش را از ۶ صبح تا ۵ بعد از ظهر به شش-هفت کلاس‌ مختلف می‌فرستد.  ممکن است بگویید که برای کنکور هم معلم خصوصی و کلاس‌های آموزشی هستند که همه امکان استفاده از آن‌ها را ندارند، ولی فکر کنم قبول داریم که هنوز تعداد خوبی از  بچه‌های بااستعداد از فقیرترین مناطق و خانواده‌ها شانس این را می‌یابند که در کنکور خودشان را نشان دهند و به دانشگاه‌های خوب کشور راه یابند. این‌جا چنین چیزی، خیلی ساده، محال است. 


دیروز هم‌کاری که در کمیته‌ی پذیرش است می‌گفت نود درصد دانش‌آموزان پذیرفته شده از خانواده‌های مرفه‌اند ( توجه کنید که می‌گوید مرفه و نه متوسط). می‌گفت فقط ۱۰ درصد از خانواده‌های متوسط، و تقریبا کسی از خانواده‌های زیر متوسط نیست (زیر متوسط منظور زیر خط فقر نیست، فقط با درآمد کمتر از درآمد متوسط خانوار در آمریکا). 


قبل از این‌که فاتحه‌ی کنکورِ زشت و پلشت را بخوانیم و پیروزمندانه نغمه‌ی   #خداحافظ_کنکور  سردهیم،‌ به گزینه‌های جای‌گزینش بیشتر بیندیشیم.



توییت دی‌ماه ۱۳۹۷  وزیر آموزش و پرورش:





می‌گن وقتی برای اولین بار بچه‌‌ی شما فرش یا موکت خونه‌‌‌تون رو - که همیشه از گل هم تمیزتر نگه‌اش داشته بودید - خیس می‌کنه و بعد با افتخار میاد دسته‌گلش را فریاد می‌زنه،‌ بدانید که وارد فاز جدیدی از زندگی شده‌اید. 


همین می‌خواستم بگم که ما امروز وارد فاز جدیدی از زندگی شدیم. 





یکی از دوستان که به هند سفر کرده بود، از خاطره‌ی فیل‌سواری در جنگل‌های تاریک بنگال تعریف می‌کرد و از اولین مواجهه‌اش با یک ببر. می‌گفت اولین بار که چشمت توی چشم یک ببر میفته یک ترس جدیدی رو حس می‌کنی که جنسش با تموم ترس‌هایی که تا بحال تجربه کردی خیلی متفاوته. نوع ترسش و اون اعصابی که تحریک می‌شن با نوع ترسِ از روح و جن و ارتفاع و مار و عقرب و اینا از زمین تا آسمون فرق می‌کنه. یک حس وحشتِ کاملا جدیده.


بویی که این اسکانک‌ها (راسوهای بدبوی آمریکای شمالی) از خودشون اسپری می‌کنند هم یکی از اون بوهایی وحشتناکی است که با هربوی بد دیگه‌ای که توی زندگی به مشامتون رسیده به طرز فجیعی متفاوته. باورتون نمیشه ولی یکی از کابوس‌ها ما این‌جا این اسکانک‌های خیرنبین هستند.  یعنی کاری به سر ما آوردن که وقتی یه اسکانک رو از دویست متری ببینیم حس می‌کنیم کاتیوشا خورده وسط مغزمون. مخصوصا برای ما ایرانی‌ها که توی زندگیمون جز چارتا گربه و کبوتر و فاخته چیزی دور برمون نبوده، این اسکانک‌های شمال آمریکا واقعا عصب‌های قسمت‌‌های جدیدی از مغزمون رو تحریک می‌‌کنند. 



ظاهرشون هم خیلی نشون نمی‌ده، حتی نمکین به نظر میان. گاز هم نمی‌گیرن. دنبال کسی هم نمی‌کنن. تنها کار کوچیکی که می‌کنن اینه که یک ماده‌ی شیمیاییِ ناقابل رو از خودشون اسپری می‌کنند که اگه به دماغتون بخوره حاضرید با پیکور برقی سرتون رو سوراخ کنند که از شرش خلاص شید. اصن من نمی‌دونم این اسکانک‌ها چطوری این رو کشف کردن. بعد این بو مگه میره؟‌؟مدت‌ها می‌مونه. میگن اگه به لباستون اسپری کنه باید لباس رو انداخت دور. هیچ راهی نداره که بتونی بوش رو از بین ببری. 


بعضی وقت‌ها که وسط جاده ماشین به این اسکانک‌ها  میزنه و کشته می‌شن تا یک‌ماه جسدشون کنار جاده می‌مونه و هیچ حیوونی سراغشون نمی‌ره!‌ یعنی حتی مورچه‌ها هم نمی‌رن! بعد ما باید دو ماه  از فاصله‌ی پنج کیلومتری جایی که اسکانک مرده پنجره رو بکشیم بالا و تا پنج کیلومتر بعدش هم پنجره‌های ماشین بسته باشن که خفه نشیم. آخه خدا!‌ یه شاخی، دندون‌تیزی، صدای بلندی، هیکل ورزشکاری چیزی میدادی به اینا. این چه کاریه آخه. 


از اون بزرگتر مصیبت وقتیه که یکیشون شب بیاد توی حیاط خونه‌ی ما (یا توی حیاط ده تا همسایه اونورتر، خیلی فرقی نمیکنه)‌ و اسپری بکنه. فکر می‌کنید من اغراق می‌کنم ولی تمام افراد خانواده از شدت بدی بوش از خواب بیدار می‌شن. تا ما بیایم پنجره‌ها رو ببندیم و هواکش ها رو روشن کنیم توی خونه دیگه نفس نمیشه کشید. نه می‌تونیم در و پنجره را باز کنیم،‌نه می‌تونیم‌ درها رو بسته نگه داریم .


گفتم خوب بود اگه میشد یک سنسوری اختراع بشه که حداقل یکی دو دقیقه زودتر به ما بگه که آقا این بوی این اسکانک داره میاد ما سریع پاشیم قبل از این‌که خونه غیرقابل ست بشه در و پنجره‌ها رو ببندیم. یا مثلا توی خونه‌های مدرن مثلا خود پنجره‌ها اتوماتیک بسته بشن.
یعنی میشه یکی همچی چیزی اختراع بکنه؟








حوالی دو سالگی،‌ دوران گذار مهمی در زندگی کودک شروع می‌شه که  کار رو برای والدین به شدت سخت می‌کنه. به طور خلاصه بچه‌ اون‌قدر بزرگ شده که می‌تونه راه بره (بخونید از دیوار صاف عمودی بره بالا) و یه چیزایی بلغور کنه (یعنی یه نیم‌بند جمله‌ای با فعل و فاعل درهم بسازه) ولی هنوز اون‌قدر بزرگ نشده که بشه باهاش صحبت کرد. در حقیقت دقیق‌تر بخوام بگم صد البته که شما بعنوان والد می‌تونید هرچقدر که دلتون بخواد سعی بکنید که باهاش حرف بزنید. ولی کودک شما اولا یه جا وای نمی‌ایسته که حرفای شما رو بشنوه،‌و ثانیا هم که اگر هم که گوش بده خیلی متوجه نمی‌شه. مثلا وقتی بهش می‌گید «این کار رو نکن کار بدیه»،‌ در ۵۰٪ موارد فکر می‌کنه منظورتون اینه که اتفاقا این کار خیلی خوبیه،‌یا اگه اخم بکنید فکر می‌کنه دارید شوخی می‌کنید و قاه‌قاه می‌خنده. بعد در جواب شما یه چیزایی می‌گه که با توجه به این‌که زمان فعل و جای اجزای جمله بهم‌ریخته است موجب سردرگمی می‌شه. مخصوصا این‌که سیستم خاطراتش هم به کار افتاده و شب‌ها خواب هم می‌بینه. وقتی بزرگ‌سال‌ها بعضی وقت‌ها خوابشون را با وقایع واقعا اتفاق افتاده اشتباه می‌کنند، دیگه انتظارتون از بچه چی می‌تونه باشه؟ 


 مثلا صبح پا میشه میگه «دِلِش دَلْد کَلْده بود» (دلش درد کرده بود) حالا این رو باید تفسیر کرد که آیا همین الان دلش درد می‌کنه؟ هفته‌ی پیش که دلش درد گرفته بود رو یادش اومده؟‌ خواب دیده؟   از داستانِ شب چندشب پیش یادش اومده؟‌یا همین‌جوری یه سری کلمه رو قاطی کرده که یه چیزی گفته باشه. بعد جلوی فک و فامیل و در و همسایه هم کلی آبرو ریزی راه می‌اندازه. مثلا ما دوماه پیش یک بار که بیرون بودیم شام رفتیم رستوران. از اون موقع تا حالا این رو هرکی رو که می‌بینه - هر بار که می‌بینه - براش می‌گه که «دیشب رفته بودیم رستوران» و بعد کلی با آب و تاب چیزهای علمی‌-تخیلی  و درهم‌برهم تعریف می‌کنه که هر روز هم عوض می‌شن.  دیروز پرستارش اومده به ما میگه شما این چندماه گذشته هرشب  شام رفتید بیرون رستوران؟؟؟ گفتم نه والا،‌آخرین باری که رستوران بودیم دو ماه پیش بوده. 


یه نصفه نیمه هم استدلال کردن رو شروع می‌کنه،‌ ولی استدلال‌هاش اشتباه هستند و اگه فکر می‌کنید می‌تونید با بحث منطقی قانعش کنید فقط می‌تونم بهتون بگم:‌گودلاک. بعد این کلمه‌ی «نه» هم توی همین سن یاد می‌گیرن و درست و غلط ازش استفاده می‌‌کنن. هرچی بهش می‌گی میگه «نه»، مخصوصا اگه به هر دلیلی عصبانی شده باشه:

 بستنی می‌خوای؟‌ 

نه!‌ 

شکلات؟‌ 

نه؟‌ 

بریم با دوستت مریم بازی کنی؟‌ 

نه!‌ 

چی‌می‌خوای؟‌‌ 

نه! 

میگم چی می‌خوای؟‌

نه! 

هیچ‌چی نمی‌خوای؟

 نه!‌ 

پس من رفتم به کارهام برسم!‌ 

[گریه و جیغ  و داد و دست و پا زمین زدن و غیره]




فرنگی‌ها به این سن گذار می‌گن Terrible Twos که من ترجمه‌اش کردم دوسالگی وحشتناک.  اگه جستجو کنید کُــــــلّــــــــی (کُلی رو کش‌دار بخونید)‌ مطلب و مقاله و اینا در موردش پیدا می‌کنید. مثلا این مقاله یا این مقاله .


---------------------------


چند روز پیش با یکی از همکارهام که دوتا دختر نوجوون داره داشتم می‌گفتم که این سن terrible twos واقعا درست میگن که مشکل‌ترین سن یک کودک برای والدینشه. هم اون‌قدر بزرگ شده که خیلی کارها رو  خودش بتونه سرخود انجام بده، هم این‌که نمیشه ذره‌ای باهاش communicate کرد. برگشت گفت دست رو دلم نگذار که این مشخصاتی که گفتی دقیقا وضعیتیه که من با دخترای نوجوونم درگیرش هستم؛ هم اون‌قدر بزرگ شدن که خیلی کارها رو  خودشون بتونن سرخود انجام بدن، هم این‌که نمیشه ذره‌ای باهاشون communicate کرد.

 





کتاب ایده‌آل من برای بچه‌ها همیشه «حسنی نگو یه دسته‌ گل» بوده. خیلی ایرانی، مثبت، آموزنده،‌ بامزه، با شعر حسابی  و وزن و قافیه متعادل- حالا در حد کتاب کودک قابل قبول.  


چند هفته پیش اطراف میدون انقلاب بودم سری زدم به  یه کتاب‌فروشی کودک. گفتم یه کتاب می‌خوام شبیه «حسنی نگو یه دسته‌ گل». خانم فروشنده گفت آقا این کتابا که دیگه خیلی وقته از مد افتاده. گفتم برا بچه‌ی کوچیک چی مده الان، گفت: «بابی‌ِ بی‌باک»،‌«فرانکلین به مدرسه می‌رود» «مایکل در سرزمین اژدهای آدم‌خوار»، 








پانوشت:
تا مدت‌ها فکر می‌کردم که فقط من «حسنی نگو یه دسته گل» رو با اهمیت می‌دونم تا وقتی‌که فهمیدم کلی مقاله و تحلیل و نقد و پایان‌نامه روش نوشته شده. بعنوان مثال این مقاله:
 «نقد کتاب «حسنی نگو یه دسته گل» اثر منوچهر احترامی»  دکتر حسین خسروی، دکتر سمیرا رئیسی. پژوهش‌های نقد ادبی و سبک‌شناسی. شماره‌ی ۴. تابستان ۱۳۹۰- صص ۵۲-۳۱. 

مثلا میدونستید جایی که مرحوم احترامی می‌گه «الاغ و خروس و جوجه‌ و غاز و ببعی / با فلفلی با قلقلی با مرغ زرد کاکلی / حلقه زدن دورِ‌ حسن» از آرایه‌ی ادبی «سیاقه الاعداد» استفاده کرده؟ یعنی وجداناً اینو می‌دونستید؟





دیروز حنا ماه رو یه جایی توی آسمون بعد‌ازظهر دیده بود. از اون لحظه یک ربع ساعت داشت بالا و پایین می‌پرید و جیغ میزد و با انگشت ماه رو نشون می‌داد که «ماه! ماه! ماه! ماه دیدم!» اول اومد دست منو بگیره ببره ماه رو نشونم بده. گفتم «باشه ولی بابا الان کار داره. برو اول به مامان نشون بده بعد بابا میاد». راضی شد و اول رفت سراغ مامانش. دو دقیقه بعد برگشت که «توهم باید بیای ماه رو ببینی. باید بیای! باید بیای!». بار اولش نیست که ماه رو می‌بینه. خیلی بار دیگه هم دیده. هم توی روز و هم توی شب. ولی هنوز کلی هیجان داره، همون اندازه که روز اولش داشت. 


چرا دیدن ماه برای ما بزرگ‌ترها هیجان نداره؟ ماها از چه زمانی این‌قدر ملال‌آور و بورینگ شدیم؟ حنا چه زمانی به جرگه‌ی ماها می‌پیونده؟ چرا دیدن این‌همه چیز شگفت‌انگیزِ دوروبرمون - که اگه یکی ازمون بپرسه هیچ دلیلی هم براشون نداریم و هیچ‌‌جوری نمی‌تونیم توضیحشون بدیم - این‌قدر برامون عادی شده؟ از کی به این معجزه‌ها عادت کردیم؟


به نظر من بشر اومده معجزه‌های دنیا رو به دو دسته تقیسم کرده:‌ معجزه‌هایی که خیلی زیاد می‌بینیم و معجزه‌هایی که به ندرت می‌بینیم. ما اومدیم اسم معجزه‌هایی که زیاد می‌بینیم رو گذاشتیم «طبیعت» و معجزه‌هایی که به ندرت می‌بینیم رو گذاشتیم «معجزه»، «سحر» و «جادو». خداییش، این که آدم یک دونه‌ی کوچیک یک گیاهی رو بکاره از توش مثلا یه هندونه بیاد بیرون معجزه‌ی بزرگتریه یا این‌که یکی عصاش رو بندازه اژدها بشه؟ یعنی اگه ما بایاس نداشتیم و این‌دو تا رو می‌دیدیم، کدومش بیشتر متحیرمون می‌کرد؟ 


توی کتاب صدسال تنهایی - که قبلا ازش نوشتم - کلی معجزه رخ می‌ده. ولی مارکز اومده خط جداکننده‌ی «طبیعت» از «معجزه» رو کمی از جایی که ما کشیدیم جابه‌جا کرده. یعنی یک‌سری چیزهایی که ما بهشون می‌گیم معجزه و جادو افتادند توی دسته‌ی «طبیعت» و «چیزهای طبیعی». بعد اُدَبا اومدن اسم این رو گذاشتن یک سبک ادبی جدید به نام «رئالیسم جادویی». با این‌همه معجزه و جادو که با زندگی ما عجین شده، آیا کل زندگی ما یک رئالیسم جادویی نیست؟


اسم یک‌سری آدم رو گذاشتیم ماجراجو چون می‌خوان برن سرزمین‌های جدید رو کشف کنند و چیزهای جدید ببینند. بعد همین آدم‌ها از این همه معجزه‌ی دوروبرشون غافلند. ازشون بپرسی آسمون چرا آبیه؟ دریا چرا آبیه؟ ابر چرا اون وسط آسمون وای می‌ایسته؟ همه‌ی این‌هایی رو که هرروز دارن می‌بینن رو جوابش رو نمی‌دونن. این مهم نیست که جوابش رو نمی‌دونن، این مهمه که هیچ‌وقت سوالش هم براشون پیش نیومده. یعنی این معجزه‌ی هرروزه را یا ندیدن، یا بدیهی فرض کردن، یا بی‌اهمیت فرض کردن. بعد حالا برای ماجراجویی باید کلی پول خرج کرد و رفت تا اون‌‌سر دنیا.


یکی یه جایی گفته بود گفته بود «مهمترین چیزهایی که برای خوشبختی لازمند مجانی‌اند. ولی چیزهای درجه‌ی دومی که برای خوشبختی لازمند فوق‌العاده گرونند.۱» ما اومدیم این مهمترین جذابیت‌ها و هیجانات زندگی رو - که مجانی جلوی رومون هست - بی‌خیال شدیم و خودمون را اسیر درجه‌ی دومی‌ها کردیم. کلی پول می‌دیم بریم موزه و دنیا‌گردی که چیزهای جدید ببینیم، در حالی‌که همون چیز‌های دوروبرمون رو هنوز ندیدیم. 


می‌شه کاری کرد که عادت نکنیم، حداقل به معجزه‌ها؟ فکر می‌کردم شاید چون زمانمون محدوده ذهنمون این‌طوری تکامل یافته که خیلی چیزها رو هویجوری قبول کنیم و بریم جلو. ولی حیف نیست این‌قدر هیجان توی زندگی رو از کنارش بگذریم فقط به امید روزی که کلی پول داشته باشیم و وقت اضافه و غیره که پاشیم بریم یه کشور دیگه،‌یه سرزمین دیگه، یه قاره‌ی دیگه که ماجراجویی کنیم؟  آیا ممکنه زندگی آدم‌هایی که ظاهرا زندگی کسل‌کننده‌ای دارند خیلی پرهیجان‌تر بوده باشه نسبت به زندگی آدم‌هایی که ظاهر زندگیشون خیلی هیجان  داشته؟  یادم اومد ماری کوری یه جایی نوشته :‌«در تمامی زندگیم،‌ جلوه‌های جدید طبیعت باعث می‌شد که مثل یک بچه به هیجان آیم.۲».  دوستی می‌گفت دانشمند کسی است که تکرر معجزات اون‌ها را براش عادی نمی‌کنه.


--------------------


کامل رفته بودم توی این فکر‌ها که حنا که حوصله‌اش سر رفته بود فریادی کشید که نیم‌متر از روی صندلی پریدم بالا: 

-  گفتم مااااااااه اونجاست …. بیا دیگههههههه!!!

فریادش اون‌قدر بلند بود که یک لحظه حس کردم تعادلم به هم خورد. رو کردم بهش و گفتم 

- مگه نمی‌بینی بابا کار داره. برو به مامانت بگو دوباره باهات بیاد ماه رو ببینه.






-------------------------------
1. Attributed to Gabrielle Bonheur "Coco" Chanel
2. All my life through, the new sights of nature made me rejoice like a child.” (Marie Curie) From Pierre Curie (1923), as translated by Charlotte Kellogg and Vernon Lyman Kellogg, p. 162


من اعتقاد دارم این داستان‌های کودکان - حتی قدیمی‌هاش که تازه نسبت به جدید‌ترها خیلی هم ملایم به حساب میان- بعضی‌هاش خیلی ترس‌ناک و استرس‌آور هستند و صحنه‌های - به قول فرنگی‌ها - گرافیک دارند. مثلا‌ همین داستان بزبزقندی را ببینید. داستان اینه‌ که وقتی بزبز قندی (مادر بزغاله‌ها) برای تهیه‌ی غذا میره بیرون، یک آقا گرگه‌یِ ترسناکِ بدجنس میاد در خونه، و بعد با دروغ وکلک بچه‌ها رو فریب می‌ده و وارد خونه می‌شه و دوتاشون رو قورت می‌ده. بعد بزبزقندی که از ماجرا باخبر می‌شه میره شکم گرگه را پاره می‌کنه و بزغاله‌ها رو نجات می‌ده. خداوکیلی  این داستان واقعا برا بچه‌ی دو سه ساله شبا کابوس نمیاره؟ من تو یه جمعی اینو پرسیدم و اولش همه گفتن: «نه بــــابــــــا!،‌ بـــــــــی‌خــــــیــــــال شـــــــو!!». تا این‌که چند لحظه بعد کم‌کم اعتراف‌ها شروع شد و معلوم شد که تعدادی واقعا کوچیک که بودند از این داستان می‌ترسیدند.


حالا اصلن مگه مشکلی داره داستان این‌قدر پیچیدگی و خِشانت نداشته باشه؟ آخه بچه‌ی دوسه ساله مگه این‌همه هیجان لازم داره. من با الهام از داستان بزبزقندی یه داستان جدید درست کردم که توی اون بزبزقندی میره برای بزغاله‌ها غذا تهیه کنه و بزغاله‌ها هم وقتی مامانشون نیست با اسباب‌بازی‌هاشون بازی می‌کنند. بعدش بزبزقندی برمی‌گرده خونه و می‌شینن غذاشون رو دور هم می‌خورن. هیچ خبری هم از گرگ و کلک و دریدن شکم و اینا نیست. خوب اینم داستانه دیگه. میگید هیجان نداره؟ فقط همین امشب هشت بارِ تموم برای حنا تعریفش کردم. با کلی آب و تاب. آخر بار هشتم باز گفت «بابا یه بار دیگه می‌گی؟؟» که من دیگه از کوره در رفتم.  ولی نکته این‌که هشت بار تموم براش تعریف کردم و هنوز حوصله‌اش سر نرفته بود. حالا واقعا لازمه گرگ بدجنس تبه‌کار بیاد بزغاله‌ها رو به ببره بخوردشون که بعد لازم بشه بزبزقندی بیاد شکم گرگ رو پاره کنه! اصلن تصور کنید چقدر صحنه‌ی خِشانت‌آمیز داره این داستان!






روز سختی بود. جلسه پشت جلسه،‌ کلاس و درس، سر و کله زدن با این و آن. شب با تاکسی  اینترنتی (اوبر) به خانه آمدم. راننده نامش جاوید بود. سرِ‌صحبت را باز کرد. گفت اسم اصلیش محمدجاوید است. اهل تخار. افغانستان. همان یک ربعِ سفرِ کوتاه ما کافی بود که به فارسی کلی بگوییم و بخندیم. من از محمدکاظم کاظمی شاعر افغان برایش شعر خواندم، او با لهجه‌ی فارسی دری‌اش از رهی معیری و پروین اعتصامی. تمام خستگی روز از تنم بیرون رفت. یادم آمد که «فارسی شکر است». 


به خانه که رسیدم یادِ کتاب، «خاصیت آینگیِنجیب مایل هروی فارسی‌پژوه‌ِ افغان افتادم. به لطف اینترنت، نام آقای هروی را جستجو کردم که ببینم کجاست و کتاب جدید چه دارد. عرق سرد بر صورتم نشست وقتی خواندم ماه پیش تنها و بی‌کس در بیمارستان روانی بستریش کرده‌اند، و چون کسی بیمه‌اش را تقبل نمی‌کند از درمانش سرباز می‌زنند. که پسر بزرگش که برای ترخیصش تلاش می‌کند منتظر کمک مالی است برای «هزینه ۵۰ روز بستری او را که بین ۱۵ تا ۲۰ میلیون تومان» تخمین زده‌اند (خبرگزاری کتاب).  همه‌ی سی و اندی کتابش به کنار، یعنی کسی که «به پاس یک عمر دستاورد برای خدمت به تاریخ و زبان فارسی» پانزدهمین جایزه‌ی بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار را گرفته (جایزه‌ای که  یازدهمش را فریدون مشیری و بیست و سومش را هوشنگ ابتهاج گرفته) باید معطل  ۱۵ تا ۲۰ میلیون تومان باشد که از بیمارستان ترخیص شود؟ که بیمه‌اش رد نشده باشد؟ که کارت اقامتش تمدید نشده باشد؟‌ که از فشارها کارش به بیمارستان روانی کشیده باشد؟ که کارمند اداره‌ی اتباع گفته باشد «ما برای ایشان فرش قرمز نینداخته ایم که بیایند و این جا زحمت بکشند»؟  که هر ارگانی بهانه‌ای آورده باشد و کسی هزینه‌ی درمانش را ندهد؟ که بی‌دارو و درمان همین‌طور وسط هوا و زمین معطل باشد؟




     

نجیب مایل هروی در مراسم پانزدهمین جایزه ادبی و تاریخی بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار- سال ۱۳۸۶  (از خبرگزاری مهر)



تجلیل از نجیب مایل هروی به عنوان پژوهشگر برتر مطالعات اسلام و ایران در سی و دومین دورۀ جایزۀ جهانی کتاب سال ایران (۱۳۹۳) ( از پایگاه خبری نسخ خطی)


نجیب مایل هروی در بیمارستان روانپزشکی ابن سینا در مشهد، تیر ۱۳۹۷ ( از خبرگزاری مهر)




«. اردیبهشت ماه که پدرم برای دریافت اجازه اقامت یک ساله به اداره اتباع خارجه در تهران مراجعه کرد، با مهر خروج از کشور مواجه و به او گفته شد که باید ظرف ۱۵ روز از ایران خارج شود. او نزدیک پنجاه سال است که در ایران زندگی می کند، همسر ایرانی دارد و دو فرزندش یعنی من و برادرم شناسنامه ایرانی داریم. چطور می تواند ظرف پانزده روز کشور را ترک کند؟ بعد از این اتفاق، نشانه های افسردگی شدید در پدرم دیده شد و او را از محل اقامتش در تهران به مشهد آوردم تا خودم از او پرستاری کنم.

وقتی فهمیدم پدرم به دلیل قضیه خروج از ایران دچار افسردگی شدید شد، به اداره اتباع رفتم و گفتم که او یک پژوهشگر است و حدود ۵۰ سال است که این جا برای حفظ زبان فارسی تلاش می کند. کارمند اداره اتباع هم گفت ما برای ایشان فرش قرمز نینداخته ایم که بیایند و این جا زحمت بکشند. در بعضی مواقع هم، حق و حقوق ایشان ضایع شد. او ۱۷ سال در بنیاد پژوهش های آستان قدس، حق بیمه پرداخت اما بنیاد۹ سال و ۷ماه حق بیمه برای او ثبت کرد و دفترچه تامین اجتماعی هم به او نداد. .»  (سرپوش




کاش به جای ادبیاتِ فارسی رفته بودی سراغ معامله‌ی زمین  و سکه و دلار، آقای هروی عزیز!







اصطلاحِ "Take It for Granted"  - که من معادل فارسی خوبی براش پیدا نکردم - فرنگی‌ها وقتی استفاده می‌کنند که وجودِ چیزی که شاید خیلی هم مهم باشه رو یکی خیلی عادی و بدیهی در نظر بگیره. مثلا یک جمله‌ی معروفه که میگه: 


"Things you take for granted someone else is praying for"


که معنیش حدودا این می‌شه که چیزهایی که شما فرض می‌کنه همیشه بوده و هست و حق مسلم شماست و می‌باید بوده باشه و بدیهیه، این‌قدرها هم بدیهی نیست و خیلی‌ها توی دنیا هستند که دعا می‌کنند که داشته باشند. مثلِ امنیت، بهداشت، دوستان، خانواده و خیلی چیزهای دیگه که دوامشون باعث می‌شه انسان بهشون عادت کنه و بعد از مدتی بدیهی انگاشته بشن. آلدوس هاکسلی می‌گه: 


"Most human beings have an almost infinite capacity for taking things for granted"


که معنیش - باز حدودا - این میشه که: «بیشتر آدم‌ها ظرفیت بی‌نهایتی برای بدیهی‌گرفتن داشته‌هاشون دارند». 




این مقدمه رو گفتم که بگم یکی از چیزهایی که ما take it for granted، یا به عبارت دیگه بدیهی و «از اول وجود داشته» فرض می‌کنیم توانایی ما در خواب کردن خودمونه. بچه‌ها وقتی به دنیا میان این توانایی رو ندارند و این چیزیه که هرکسی در یک سنی، اصولا حوالی ۲-۳ سالگی، «یاد می‌گیره». ما نشانه‌های خستگی  و خواب‌آلودگی رو می‌دونیم و می‌دونیم که راه نجات از این نشانه‌های آزاردهنده اینه که بخوابیم.خودِ این، چیزی بسیار نابدیهی است که کودک باید به تدریج یاد بگیره.


بعد ما بزرگ‌ترها وقتی که فهمیدیم باید بخوابیم، می‌دونیم که مثلا چراغ رو باید خاموش کنیم، باید بریم جایی که سروصدا کم باشه، دراز بکشیم، آروم بگیریم،‌چشم‌هامون رو ببندیم و در نتیجه‌ی مجموعه‌ی این کارها، خودبه‌خود به خواب خواهیم رفت. یک کودک این رو نمی‌دونه. یه بچه رو در نظر بگیرید که از خستگی و خواب‌آلودگی داره می‌میره و شما می‌بریدش توی تخت یا گهواره‌اش می‌گذاریدش و سعی دارید با قصه گفتن یا لالایی خوندن خوابش کنید. در این شرایط فقط کافیه یه اسباب‌بازی یا هرجسم جامد دیگه‌ای دم دست کودک باشه: قریب به اتفاق بچه‌هایی که من دیدم شروع می‌کنن اون جسم جامد رو محکم به دیواره‌ی تخت کوبیدن!‌ یا در نبود جسم جامد از دست یا پاشون برای کوبیدن به دیوار یا هرچیزی که صدایی تولید کنه استفاده می‌کنن. یکی نیست بگه خوب بچه‌جون این رو که اینجوری محکم تــــق تــــــق میکوبی به دیوار خوب معلومه که خوابت نمی‌بره. منم باشم خوابم نمی‌بره. حالا نمی‌شه هم که دستش رو گرفت که نکوبه به دیوار. داد گریه‌اش تا پنج‌تا خونه اون‌ورتر می‌ره. یکی نیست بهش بگه آخه بچه‌جون! مگه برا من میخوابی؟؟؟‌ خودت خسته‌ای از بس این‌ور اون‌ور دویدی و داد زدی و از دیوار راست بالا رفتی، حالا هم از شدت خواب‌آلودگی  اعصاب نداری و پلک‌هات هی میفته رو هم. خوب بیگیر بخواب دیگه! آدم نمی‌دونه چی بگه از دست این بچه‌ی آدمیزاد. 



بالاخره که این‌که ما بزرگ‌ترها از روی نشانه‌ها می‌فهمیم چه‌ زمانی به خواب احتیاج داریم، و از اون مهم‌تر بلدیم چطوری خودمون رو خواب کنیم رو دست کم نگیرید، یا به قول فرنگی‌ها don't take it for granted. این بچه‌ها تا پدرمادرشون رو پیر نکنن اینا رو یاد نمی‌گیرن. 






سوارِ اسنپ (تاکسی اینترنتی) هستم. نزدیک یک چهارراه، آقای پلیس  به راننده اشاره می‌کنه که «بزن کنار». جناب راننده از توی داشبورد یک‌سری مدارک رو بیرون میاره و میره پیش آقای پلیس. 


چندلحظه بعد آقای راننده برمی‌گرده. برگ جریمه‌ای دستش نیست. 

می‌پرسم:‌جریمه کرد؟

آقای راننده: نه. حل شد.!

من:‌ یعنی. چجوری حل شد عایا؟

آقای راننده:‌یه کم . هزینه داشت!

من:‌یعنی شما رشوه دادی؟؟؟ خیلی کار نادرستیه.

آقای راننده:‌ رشوه که نه، یه پولی دادم به افسر. برم جریمه رو بپردازم به دولت بعد یک نفر پول‌دار هزارمیلیارد هزار میلیارد از دولت به بهتره، یا این‌که بدم یه سرباز وظیفه بزنه به بدبختیش؟!


من جوابی ندارم




حقیر در حال قدم زدن. خانمی با ظاهری موجه و موقر جلوی بنده را می‌گیرد. 

خانمِ موجهِ موقر: سلام آقای محترم. من فرزندی دارم که دچار حمله‌ی عصبی می‌شه، و برای مداواش احتیاج به کمک مالی دارم. ممکنه به من کمی کمک کنید؟

من:‌بله بله، اجازه بفرمایید . [کیف پول رو از جیبم بیرون می‌آرم و داخل کیف پول را نگاه می‌کنم]. اِه،‌ ببخشید،‌فکر کنم پول نقد همرام نیست. 

خانمِ موجهِ موقر [در حالی‌که به سرعت دستگاه کارت‌خوان بزرگی را از جیبش بیرون می‌آورد]: اشکالی نداره، کارت بکشید!! 

من:‌  @#$##@@#*$**#(@@))*(#()@




«و شما را وعده می‌دهم به بهشت‌هایی که در آن شامِ پیروانِ ما همبرگر‌های دو طبقه‌ای است با سس مخصوص و پنیر موزارلا که روغن از اطراف آن سرایز است، و هات داگ‌هایی با سوسیس کراکوف- و تو چه می‌دانی که کراکوف چیست- و خوراک سوسیس بندری با سس تند، و پیتزا مخصوص سرآشپز با رُست بیف و قارچ گریل شده.  پس در آن‌جا ندا داده می‌شود که از  این‌ها هرچقدر که بخواهید - ده‌تا ده‌تا - بخورید که نه گرمی بر وزنتان افزوده گردد و نه قند و چربی و کلسترول و فشارخونتان بالا رود. آیا این بهشت بهتر است یا بهشت‌هایی که ادیان پیش از ما وعده دادند. چقدر کم تعقل می‌کنید.»


از کتاب مقدس یکی از فرق ضاله





در کنار همه‌ی بدبختی‌هایی که به دنبالش میاد، یکی از نتایج مثبت محقق شدن یک کابوس‌ اینه که دیگه اون کابوس به سراغتون نمیاد. 


من همیشه کابوس این رو داشتم که وسط بیابون بی‌آب و علف، در سرمای شدید و باد، پاسی از شب گذشته،‌ با زن و بچه‌ی کوچیک توی ماشین،‌ توی جاده‌ای که موبایل خط نمی‌ده ماشین آدم یه دفعه جوری خراب بشه که دیگه استارت هم نخوره.


همین خواستم بگم که از پریروز دیگه این کابوس سراغم نمیاد.






قوانین کیفری در برخی کشورهای دنیا به صراحتِ‌ قانون اساسی «عطف بما سبق» نمی‌شوند. به این‌معنی که اگر در زمان وقوع عملی آن عمل جرم نبوده و بعدا قانونی وضع شده که آن را جرم می‌شمرده،‌مرتکب عمل مجازات نمی‌شود. 


پیشنهاد بنده اینست که یک اصلاحیه بزنند که اگر عملی در زمان وقوعش وجــداناً،‌اخــلاقاً و مطابق هر عقل سلیمی واضح و مبرهن بوده که کار نادرستی است اون‌وقت نباید مشمول قانون عدم عطف بما سبق بشود. یعنی حتی اگر عملی از این قبیل طبق قانون نوشته شده جرم نبوده،‌ مرتکبش باید مجازات شود. اصولا این تبصره باید وجود داشته باشه چون قوانین بشری همه ناقصند و تا آدم‌ها بیایند ایراد‌های این قوانین را دربیاورند و اصلاح کنند صدها و یا هزارها نسل تحت سیطره و استثمار بازیگرانی نابود می‌شوند که غیراخلاقی - ولی قانونی - از این نقوص قوانین برای رسیدن به اهداف نادرستشان استفاده می‌کنند.  این‌همه آدم‌هایی که از اشکال و ایرادات سیستم مالیات سوء استفاده می‌کنند که مالیات نپردازند،  افرادی که از ضعف قوانین حقوقی استفاده می‌کنند و جرم و جنایت‌هاشان رو موجه جلوه می‌دهند،‌انسان‌هایی که شب‌ها می‌خوابند وقتی همسایه‌شان گرسنه خوابیده، این‌ها همه‌ باید بدانند که یک روزی یکی  یقه‌شان را خواهد گرفت. و یکی یک‌روزی باید برود یقه‌شان را بگیرد.


ویلیام بارتون راجرز (موسس و اولین رییس موسسه‌ی فن‌آوری ماساچوست یا ام آی تی) سال ۱۸۵۰، که اوج مبارزات بر علیه برده‌داری در آمریکا بوده، صاحب چندین برده بوده. ایشون حتما از قانون منع برده‌داری که در سال ۱۷۸۰ در ایالت ماساچوست وضع شده بوده و مبارزات عظیم سراسر شمال آمریکا بر ضد برده‌داری خبر داشته. درسته که در سال ۱۸۵۰ در ایالت ویرجینیا زندگی می‌کرده که برده‌داری آزاد بوده، ولی حتما از نادرست بودن کارش آگاه بوده. نبوده؟‌


دانشگاه برکلی بر روی پیشنهادی کار می‌کند که نام  جان هنری بولت  را که برروی ساختمان دانشکده‌ی حقوق این دانشگاه است از روی این ساختمان بردارد. جان بولت طرف‌دار پروپاقرص «لایحه‌ی بیرون کردن چینی‌ها از آمریکا»‌  بوده و مقاله‌ی سراسر نژادپرستانه در حمایت از این لایحه که بیش از ۶۰ سال از ورود چینی‌‌تبارها به آمریکا جلوگیری کرد نوشته است. بولت در مقاله‌اش که «سوال چینی‌تبارها» نام دارد می‌نویسد «چینی‌ها ممکن است از برخی قبایل سرخپوست باهوش‌تر باشند و بهتر از ---- سیاه‌ها هستند [استفاده از کلمه‌ی اهانت‌آمیز برای سیاه‌پوستان]،‌ ولی آن‌ها رفتارها و اعمال شریرانه و فاسد و شیطانی کشورشان را به مملکت ما آورده‌اند. نژادهای سفید و مغولی از نظر هوش و منش بسیار بسیار باهم متفاوت‌اند.»






قدیم‌ها لاغر بودن نشانه‌ی فقر بود و فربهی نشانه‌ی زندگی مرفه‌ داشتن و دارا بودن. امروز - حداقل درجوامع مرفه - قضیه برعکس است. غذا فراوان است و ارزان، مرفهان جامعه با دقت بیشتری غذا می‌خورند و چاق نمی‌شوند،‌ فقیران به غذایشان بی‌توجه‌اند و چون غذا فراوان است و ارزان، زیاد می‌خورند و می‌بایست با انبوه بیماری‌های مرتبط با چاقی کلنجار بروند.


قدیم‌ها اطلاعات کم بود و هرکه بیشتر اطلاعات داشت موفق‌تر و محترم‌تر بود. همه نصیحت به بیشتر کتاب‌خواندن می‌کردند. ابن‌سینا افتخار می‌کرد تمام کتاب‌های زمانش را خوانده است. امروز اطلاعات زیاد است و ارزان و به راحتی در دسترس. شاید طبقه‌ی مرفه آینده با اطلاعات همان کاری را بکنند که با غذا کردند:‌کم بردارند و خیلی حساب شده. همان‌طور که بدنِ متعادل امروز نماد زندگی سالم و قبله‌ی آمال مردمان است،‌ شاید در آینده ذهن‌هایی با حجم اطلاعات متعادل نماد ذهن سالم و قبله‌ی آمال باشند، نه ذهن‌هایی پر از معلومات گوناگون و متنوع، و نه آن‌ها که از همه چیز اطلاع دارند و همه‌ی کتاب‌ها را خوانده‌اند.


امروز اطلاعات زیاد است و ارزان. مثل زمان ابن‌سینا نیست که بتوان همه‌ی کتاب‌ها را خواند. فقط در سال ۲۰۱۳ در آمریکا سیصدهزار عنوان کتاب چاپ شده. این یعنی اگر هر یک روز یک کتاب از این تعداد را بخوانیم ۸۳۲ سال طول می‌کشد که فقط کتاب‌های چاپ شده در سال ۲۰۱۳ در آمریکا را بخوانیم. شاید زمان آن رسیده که خیلی سنجیده اطلاعاتی را که دریافت می‌کنیم کنترل کنیم:‌کتاب‌هایی که می‌خوانیم،‌فیلم‌هایی که می‌بینیم،‌سخنرانی‌هایی که گوش می‌دهیم، توییت‌هایی که می‌خوانیم. شاید روزی بشر دریابد همانطور که فربهی بدن ده‌ها بیماری و مصیبت به دنبال دارد،‌فربهی اطلاعات هم هزار ناخوشی و مشکل به همراه می‌آورد. شاید روزی دریابیم اخبار و  توییت‌ها و استتوس‌هایِ متنوع و از هر جایی همان‌قدر به ذهن و روحمان آسیب می‌زند که آجیل و انواع هله‌هوله خوردن‌ به معده و بدن.







قوانین کیفری در برخی کشورهای دنیا به صراحتِ‌ قانون اساسی «عطف بما سبق» نمی‌شوند. به این‌معنی که اگر در زمان وقوع عملی آن عمل جرم نبوده و بعدا قانونی وضع شده که آن را جرم می‌شمرده،‌مرتکب عمل مجازات نمی‌شود. 


پیشنهاد بنده اینست که یک اصلاحیه بزنند که اگر عملی در زمان وقوعش وجــداناً،‌اخــلاقاً و مطابق هر عقل سلیمی واضح و مبرهن و بدیهی بوده که کار نادرستی است اون‌وقت نباید مشمول قانون عدم عطف بما سبق بشود. بدین معنی که اگر عملی از این قبیل طبق قانونِ نوشته شده در زمانِ ارتکابِ آن عمل، جرم نبوده باز هم مرتکبش باید مجازات شود. اصولا این تبصره باید وجود داشته باشه چون قوانین بشری همه ناقصند و تا آدم‌ها بیایند ایراد‌های این قوانین را دربیاورند و اصلاح کنند صدها و یا هزارها نسل تحت سیطره و استثمار سودجویانی نابود می‌شوند که آگاهانه به غیراخلاقی بودن عملشان - ولی قانونی - از این نقوص قوانین برای رسیدن به اهداف نادرستشان استفاده می‌کنند. این تبصره باعث می‌شود انسان‌ها برای هر عملی به غیر از قانون نوشته شده به وجدانشان هم مراجعه کنند، و اگر چیزی بدیهی است که نادرست است در انجامش بیشتر تامل کنند. این‌همه آدم‌هایی که از اشکال و ایرادات سیستم مالیات سوء استفاده می‌کنند که مالیات نپردازند،  افرادی که از ضعف قوانین حقوقی استفاده می‌کنند و جرم و جنایت‌هاشان را موجه جلوه می‌دهند،‌ انسان‌هایی که شب‌ها می‌خوابند وقتی همسایه‌شان گرسنه خوابیده‌، این‌ها همه‌ باید بدانند که یک روزی یکی  یقه‌شان را خواهد گرفت. و واقعا یکی یک‌روزی باید برود یقه‌شان را بگیرد.


ویلیام بارتون راجرز (موسس و اولین رییس موسسه‌ی فن‌آوری ماساچوست یا ام آی تی) سال ۱۸۵۰، که اوج مبارزات بر علیه برده‌داری در آمریکا بوده، صاحب چندین برده بوده. راجرز حتما از قانون منع برده‌داری که در سال ۱۷۸۰ در ایالت ماساچوست وضع شده بوده و مبارزات عظیم سراسر شمال آمریکا بر ضد برده‌داری خبر داشته. درست که در سال ۱۸۵۰ در ایالت ویرجینیا زندگی می‌کرده که برده‌داری در آن آزاد بوده، ولی حتما از نادرست بودن کارش آگاه بوده. نبوده؟‌


دانشگاه برکلی بر روی پیشنهادی کار می‌کند که نام  جان هنری بولت  را که برروی ساختمان دانشکده‌ی حقوق این دانشگاه است از روی این ساختمان بردارد. جان بولت طرف‌دار پروپاقرص «لایحه‌ی بیرون کردن چینی‌ها از آمریکا»‌  بوده و مقاله‌ی سراسر نژادپرستانه در حمایت از این لایحه که بیش از ۶۰ سال از ورود چینی‌‌تبارها به آمریکا جلوگیری کرد نوشته است. بولت در مقاله‌اش که «سوال چینی‌تبارها» نام دارد می‌نویسد «چینی‌ها ممکن است از برخی قبایل سرخپوست باهوش‌تر باشند و بهتر از ---- سیاه‌ها هستند [استفاده از کلمه‌ی اهانت‌آمیز برای سیاه‌پوستان]،‌ ولی آن‌ها رفتارها و اعمال شریرانه و فاسد و شیطانی کشورشان را به مملکت ما آورده‌اند. نژادهای سفید و مغولی از نظر هوش و منش بسیار بسیار باهم متفاوت‌اند.»









راهنمای نمودار:

منحنی سبز:‌ نمودار متوسط اعتماد به نفس یک انسان عادی (بدون فرزند) در گذر زمان از تولد تا پیری

منحنی قرمز:نمودار متوسط اعتماد به نفس بابایان


A. تصمیم به بچه‌دار شدن گرفتن

B. خدای من!‌ من قراره بابا بشم. واااای!

C. [به دنیا اومدن بچه] اوپس!‌ فکر کنم دردسرهای قضیه رو خیلی دست‌کم گرفته بودم.

D. [آخر هفته‌ی اول- ۷۲ ساعت متوالی بدون یک ثانیه خواب] خدایا این چه کاری بود آخه!‌ بچه واسه‌ی چی می‌خواستم من؟؟ یعنی می‌شه من یه‌بار دیگه تو زندگیم بتونم دو ساعت پشت سرهم بخوابم؟؟ کی قرار کارهام رو انجام بده؟‌ زندگی کنترل Z نداره؟

E. [یک‌سالگی] مثل این‌که کم‌کم به سختی‌ها عادت کردیم. خیلی هم وحشتناک نیست. درسته که موسیقی و ادبیات و ورزش و استراحت و دوستانم رو کامل از دست دادم و وزنم بالا رفته و کلسترول و فشار خون و چربی و اوره دارم، ولی خوب زنده‌ام. همین خودش خیلیه . میتونستم جزء اون ۱۰۵ میلیارد آدمی باشم که همین الان جزء اموات هستند. پس خدا رو شکر. بریم پارتی راه بندازیم (در همین حین صدای داد مامان بچه:‌ بدو بیا بدو بیا بچه‌ نصف فرش رو خراب کرده!)

F.[یک و نیم سالگی- کودک لبخند می‌زنه]  بخورمت فندق!

G.[دو سالگی - کودک راه رفتن یاد گرفته و ابراز احساسات می‌کنه] شما با قیافه‌ی فیلسوف‌مابانه‌ای که آدم رو یاد انکساغورس می‌اندازه به دوستانتون توضیح می‌دید که «این بچه‌ها خیلی شیرینن، ان‌شا‌ء الله خدا حفظشون کنه» همزه‌ی «ان‌شاء» رو  خیلی غلیظ از ته حلق ادا می‌کنید.


H.
[سه سالگی- شما همون آدم بی‌حال و بی‌احساس  و خسته‌کننده‌ی قبلی هستید که به شغل خسته‌کننده‌ و بی‌هیجان قبلی‌تون اشتغال دارید. بی‌هیجان‌ترین لحظه‌ی روزتون هم اون لحظه‌ایست که خسته و کوفته و با اعصاب چرخ‌گوشت شده به خونه برمی‌گردید. با این‌حال کودک شما فکر می‌کنه که شما سوپرمن یا جیمزباند هستید که هر بعدازظهر یک ماموریت فضایی خیلی خفن برمی‌گردید خونه. از یک ساعت قبل از این‌که بیاید خونه پشت پنجره منتظر می‌شینه و وقتی می‌رسید خونه اون‌قدر بالا و پایین می‌پره که واقعا حس جیمز‌باند بودن بهتون دست می‌ده. بعد از چندهفته پیش خودتون فکر می‌کند «شاید واقعا من خیلی آدم باحال و خفنی هستم و خودم خبر نداشتم» . اعتماد به نفس در حد تیم‌ملی آلمان. 

I.[ده سالکی اینا]  با این‌که شما همون جیمز باند قبلی هستید و شغلتون هم مثل قبل به اندازه‌ی فیلم‌های پلیسی و خلبان آخرین مدل هواپیماهای جنگی هیجان داره ولی به دلایل ناواضحی حجم هیجان فرزند شما از رسیدن شما به خونه به طرز محسوسی کاهش پیدا کرده. اعتماد به نفس رو به کاهش.

J.[حدود سیزده‌ سالگی اینا] هیجان از دیدن شما که به صفر رسیده که هیچ، به نظر میاد منفی هم شده. اعتماد به نفس کمتر از میانگین.

K.[حدود پانزده‌ سالگی اینا] فرزند شما بالاخره به حقیقت پی‌برده که شما یکی از بورینگ‌ترین آدم‌های روزگار هستید. این رو ممکنه صریحا بهتون بگه یا با رفتارش بهتون نشون بده. اعتماد به نفس در حداقل ممکن. افسردگی شدید. احتمال اقدام به هاراگیری ‌توسط بابایان.


از این‌جا به بعد سه حالت ممکنه:

L. فرزند شما با گذر زمان عقیده‌اش در مورد شما عوض نمی‌شه و کماکان - به درستی - اعتقاد داره که یکی از بورینگ‌ترین آدم‌های جهان هستید. اعتماد به نفس شما با زمان اندکی  بهبود پیدا می‌کنه و ممکنه از افسردگی حاد نجات پیدا کنید، ولی هرگز خوب و مثل سابق نمی‌شه.

M.فرزند شما با گذر زمان اعتقادش در مورد شما بهتر می‌شه و رابطه‌اش هم  خیلی خوب و صمیمی می‌شه. اعتماد به نفس به تدریج به متوسط برمی‌گرده

N. فرزند شما میاد به دست و پای شما می‌افته که چقدر شما پدر بزرگواری بودید و من هرچی دارم از شما دارم و این حرفا. این بچه‌ها مخصوصا این دوره زمونه خیلی نایابن. اینه که خیلی دل به این حالت نبندید. 











راهنمای نمودار:

منحنی سبز:‌ نمودار متوسط اعتماد به نفس یک انسان عادی (بدون فرزند) در گذر زمان از تولد تا پیری

منحنی قرمز:نمودار متوسط اعتماد به نفس بابایان


A. تصمیم به بچه‌دار شدن گرفتن

B. خدای من!‌ من قراره بابا بشم. واااای!

C. [به دنیا اومدن بچه] اوپس!‌ فکر کنم دردسرهای قضیه رو خیلی دست‌کم گرفته بودم.

D. [آخر هفته‌ی اول- ۷۲ ساعت متوالی بدون یک ثانیه خواب] خدایا این چه کاری بود آخه!‌ بچه واسه‌ی چی می‌خواستم من؟؟ یعنی می‌شه من یه‌بار دیگه تو زندگیم بتونم دو ساعت پشت سرهم بخوابم؟؟ کی قراره کارهای عقب‌افتاده‌ام رو انجام بده؟‌ زندگی کنترل Z نداره؟

E. [یک‌سالگی] مثل این‌که کم‌کم به سختی‌ها عادت کردیم. خیلی هم وحشتناک نیست. درسته که موسیقی و ادبیات و ورزش و استراحت و دوستانم رو کامل از دست دادم و وزنم بالا رفته و کلسترول و فشار خون و چربی و اوره دارم، ولی خوب زنده‌ام. همین خودش خیلیه . میتونستم جزء اون ۱۰۵ میلیارد آدمی باشم که همین الان جزء اموات هستند. پس خدا رو شکر. بریم پارتی راه بندازیم (در همین حین صدای داد مامان بچه:‌ بدو بیا بدو بیا بچه‌ نصف فرش رو خراب کرده!)

F.[یک و نیم سالگی- کودک لبخند می‌زنه]  بخورمت فندق!

G.[دو سالگی - کودک راه رفتن یاد گرفته و ابراز احساسات می‌کنه] شما با قیافه‌ی فیلسوف‌مابانه‌ای که آدم رو یاد انکساغورس می‌اندازه به دوستانتون توضیح می‌دید که «این بچه‌ها خیلی شیرینن، ان‌شا‌ء الله خدا حفظشون کنه» همزه‌ی «ان‌شاء» رو  خیلی غلیظ از ته حلق ادا می‌کنید.


H.
[سه سالگی- شما همون آدم بی‌حال و بی‌احساس  و خسته‌کننده‌ی قبلی هستید که به شغل خسته‌کننده‌ و بی‌هیجان قبلی‌تون اشتغال دارید. بی‌هیجان‌ترین لحظه‌ی روزتون هم اون لحظه‌ایست که خسته و کوفته و با اعصاب چرخ‌گوشت شده به خونه برمی‌گردید. با این‌حال کودک شما فکر می‌کنه که شما سوپرمن یا جیمزباند هستید که هر بعدازظهر یک ماموریت فضایی خیلی خفن برمی‌گردید خونه. از یک ساعت قبل از این‌که بیاید خونه پشت پنجره منتظر می‌شینه و وقتی می‌رسید خونه اون‌قدر بالا و پایین می‌پره که واقعا حس جیمز‌باند بودن بهتون دست می‌ده. بعد از چندهفته پیش خودتون فکر می‌کند «شاید واقعا من خیلی آدم باحال و خفنی هستم و خودم خبر نداشتم» . اعتماد به نفس در حد تیم‌ملی آلمان. 

I.[ده سالکی اینا]  با این‌که شما همون جیمز باند قبلی هستید و شغلتون هم مثل قبل به اندازه‌ی فیلم‌های پلیسی و خلبان آخرین مدل هواپیماهای جنگی هیجان داره ولی به دلایل ناواضحی حجم هیجان فرزند شما از رسیدن شما به خونه به طرز محسوسی کاهش پیدا کرده. اعتماد به نفس رو به کاهش.

J.[حدود سیزده‌ سالگی اینا] هیجان از دیدن شما که به صفر رسیده که هیچ، به نظر میاد منفی هم شده. اعتماد به نفس کمتر از میانگین.

K.[حدود پانزده‌ سالگی اینا] فرزند شما بالاخره به حقیقت پی‌برده که شما یکی از بورینگ‌ترین آدم‌های روزگار هستید. این رو ممکنه صریحا بهتون بگه یا با رفتارش بهتون نشون بده. اعتماد به نفس در حداقل ممکن. افسردگی شدید. احتمال اقدام به هاراگیری ‌توسط بابایان.


از این‌جا به بعد سه حالت ممکنه:

L. فرزند شما با گذر زمان عقیده‌اش در مورد شما عوض نمی‌شه و کماکان - به درستی - اعتقاد داره که یکی از بورینگ‌ترین آدم‌های جهان هستید. اعتماد به نفس شما با زمان اندکی  بهبود پیدا می‌کنه و ممکنه از افسردگی حاد نجات پیدا کنید، ولی هرگز خوب و مثل سابق نمی‌شه.

M.فرزند شما با گذر زمان اعتقادش در مورد شما بهتر می‌شه و رابطه‌اش هم  خیلی خوب و صمیمی می‌شه. اعتماد به نفس به تدریج به متوسط برمی‌گرده

N. فرزند شما میاد به دست و پای شما می‌افته که چقدر شما پدر بزرگواری بودید و من هرچی دارم از شما دارم و این حرفا. این بچه‌ها مخصوصا این دوره زمونه خیلی نایابن. اینه که خیلی دل به این حالت نبندید. 








مطالب به اشتراک گذاشته شده در شبکه‌های اجتماعی از یک قانون نانوشته پیروی می‌کنند و آن این‌که مطلبی که به اشتراک گذاشته می‌شود باید «جدید»‌باشد. ومی ندارد که مفهوم یا ایده‌ی آن مطلب جدید باشد بلکه باید «برچسب جدید» خورده باشد. مثلا مقاله‌ای باشد که امروز چاپ شده یا پست وبلاگی که تاریخ امروز دارد. به نظر می‌آید شاید به صورت ناخودآگاه انسان‌ها تصور می‌کنند همه‌ی آدم‌های دیگر مطالب قدیمی را قبلا خوانده‌اند و لذا به اشتراک گذاشتن یک مقاله‌ی قدیمی جاذبه‌ای ندارد، هرچند اید‌ه‌ی آن ناب و نابدیهی باشد،‌ هرچند مطلب آن مهم و کاربردی باشد.


راننده‌ی امروز اوبر - نادی‌یِژدا  یه‌چیزی یه‌چیزی یه‌چیزیُوا- نویسنده‌ی روس‌تبار بود که به تازگی به آمریکا مهاجرت کرده بود. همه‌ی کتاب‌هایش هم همراهش بود و یکی‌یکی از توی داشبورد ماشین بیرون می‌آورد و به من می‌داد ببینم و توضیحات می‌داد. یکی دوبار هم که تا گردنش را کرده بود توی داشبورد نزدیک بود سر پیچ برویم ته دره. ولی خیلی با هیجان اصرار داشت که همه‌‌‌ی کتاب‌هایش را ببینم. برایم قابل درک بود. من هم مقاله‌هایم مثل بچه‌هایم هستند. با جمله‌ به‌ جمله‌شان خاطره دارم و عاشق اینم که برای بقیه توضیحشان بدهم. چیزی از ادبیات روس نبود که نداند و نخوانده باشد. می‌گفت  ایده‌های چخوف و بولگاکف ناب‌ترین ایده‌هایی است که در تمامی زندگیش دیده و شنیده، ولی امروز کمتر کسی می‌خواندشان. من به چخوف که همیشه ارادت داشتم، و خوش‌بختانه «دل سگ»‌ بولگاکف را به تازگی به توصیه‌ی خواهرم الهام خوانده بودم و سرافراز شدم!‌ 


دوستی داشتم در کار تولیدِ - دقیق یادم نیست - یک نوع چراغ یا دوربین‌های مدار بسته بود. شرکت‌های داخلی محصولش را نمی‌خریدند و می‌گفتند ما به تولید کننده‌ی داخلی اعتماد نداریم و فقط از خارجی می‌خریم. تحلیل دوستم این بود که دنبال پورسانت هستند و کمی هم بهشان حق می‌داد و می‌گفت ‌تولید‌کننده‌های داخلی زیاد سر آن شرکت‌ها را کلاه گذاشته‌اند. در نهایت دوست بنده یک شرکت خارجی پیدا کرد و یک پولی داد که محصولش - که  هنوز هم همان تولید داخل بود - را در کاتالوگش بگذارد. رفتن در کاتالوگ شرکت خارجی همان و مولتی‌ترلیاردر شدن دوست ما هم - به خاطر حجم خرید انبوه همان شرکت‌های ایرانی - همان.  


با خودم فکر کردم یکی می‌آمد خیلی از این کتاب‌های کلاسیک یا حتی مقاله‌های قدیمی را برچسب جدید می‌زد و چاپ می‌کرد میلیون‌ها میلیون آدم جدید خواننده‌شان می‌شدند و در شبکه‌های اجتماعی داغ می‌شدند و سر بحث‌ها باز می‌شد و غیره. 



نویسنده‌ی روسِ اوبر-ران گفت مرشد و مارگاریتا را حتما حتما بخوانم. ضمنا خیلی تاکید داشت مثل فرانسوی‌های نگویم «آنتوان» چخوف، بلکه مثل روس‌ها بگویم «آنتون»‌ چخوف. «خ»‌ را هم خیلی خوب تلفظ می‌کرد. خ‌خ‌خ‌. 









راهنمای نمودار:

منحنی سبز:‌ نمودار متوسط اعتماد به نفس یک انسان عادی (بدون فرزند) در گذر زمان از تولد تا پیری

منحنی قرمز:نمودار متوسط اعتماد به نفس بابایان


A. تصمیم به بچه‌دار شدن گرفتن

B. خدای من!‌ من قراره بابا بشم. واااای!

C. [به دنیا اومدن بچه] اوپس!‌ فکر کنم دردسرهای قضیه رو خیلی دست‌کم گرفته بودم.

D. [آخر هفته‌ی اول- ۷۲ ساعت متوالی بدون یک ثانیه خواب] خدایا این چه کاری بود آخه!‌ بچه واسه‌ی چی می‌خواستم من؟؟ یعنی می‌شه من یه‌بار دیگه تو زندگیم بتونم دو ساعت پشت سرهم بخوابم؟؟ کی قراره کارهای عقب‌افتاده‌ام رو انجام بده؟‌ زندگی کنترل Z نداره؟

E. [یک‌سالگی] مثل این‌که کم‌کم به سختی‌ها عادت کردیم. خیلی هم وحشتناک نیست. درسته که موسیقی و ادبیات و ورزش و استراحت و دوستانم رو کامل از دست دادم و وزنم بالا رفته و کلسترول و فشار خون و چربی و اوره دارم، ولی خوب زنده‌ام. همین خودش خیلیه . میتونستم جزء اون ۱۰۵ میلیارد آدمی باشم که همین الان جزء اموات هستند. پس خدا رو شکر. بریم پارتی راه بندازیم (در همین حین صدای داد مامان بچه:‌ بدو بیا بدو بیا بچه‌ نصف فرش رو خراب کرده!)

F.[یک و نیم سالگی- کودک لبخند می‌زنه]  بخورمت فندق!

G.[دو سالگی - کودک راه رفتن یاد گرفته و ابراز احساسات می‌کنه] شما با قیافه‌ی فیلسوف‌مابانه‌ای که آدم رو یاد انکساغورس می‌اندازه به دوستانتون توضیح می‌دید که «این بچه‌ها خیلی شیرینن، ان‌شا‌ء الله خدا حفظشون کنه» همزه‌ی «ان‌شاء» رو  خیلی غلیظ از ته حلق ادا می‌کنید.


H.
[سه سالگی]  شما همون آدم بی‌حال و بی‌احساس  و خسته‌کننده‌ی قبلی هستید که به شغل خسته‌کننده‌ و بی‌هیجان قبلی‌تون اشتغال دارید. بی‌هیجان‌ترین لحظه‌ی روزتون هم اون لحظه‌ایست که خسته و کوفته و با اعصاب چرخ‌گوشت شده به خونه برمی‌گردید. با این‌حال کودک شما فکر می‌کنه که شما سوپرمن یا جیمزباند هستید که هر بعدازظهر از یک ماموریت فضایی خیلی خفن برمی‌گردید خونه. از یک ساعت قبل از این‌که بیاید خونه پشت پنجره منتظر می‌شینه و وقتی می‌رسید خونه اون‌قدر بالا و پایین می‌پره که واقعا حس جیمز‌باند بودن بهتون دست می‌ده. بعد از چندهفته پیش خودتون فکر می‌کند «شاید واقعا من خیلی آدم باحال و خفنی هستم و خودم خبر نداشتم» . اعتماد به نفس در حد تیم‌ملی آلمان. 

I.[ده سالکی اینا]  با این‌که شما همون جیمز باند قبلی هستید و شغلتون هم مثل قبل به اندازه‌ی فیلم‌های پلیسی و خلبان آخرین مدل هواپیماهای جنگی هیجان داره ولی به دلایل ناواضحی حجم هیجان فرزند شما از رسیدن شما به خونه به طرز محسوسی کاهش پیدا کرده. اعتماد به نفس رو به کاهش.

J.[حدود سیزده‌ سالگی اینا] هیجان از دیدن شما که به صفر رسیده که هیچ، به نظر میاد منفی هم شده. اعتماد به نفس کمتر از میانگین.

K.[حدود پانزده‌ سالگی اینا] فرزند شما بالاخره به حقیقت پی‌برده که شما یکی از بورینگ‌ترین آدم‌های روزگار هستید. این رو ممکنه صریحا بهتون بگه یا با رفتارش بهتون نشون بده. اعتماد به نفس در حداقل ممکن. افسردگی شدید. احتمال اقدام به هاراگیری ‌توسط بابایان.


از این‌جا به بعد سه حالت ممکنه:

L. فرزند شما با گذر زمان عقیده‌اش در مورد شما عوض نمی‌شه و کماکان - به درستی - اعتقاد داره که یکی از بورینگ‌ترین آدم‌های جهان هستید. اعتماد به نفس شما با زمان اندکی  بهبود پیدا می‌کنه و ممکنه از افسردگی حاد نجات پیدا کنید، ولی هرگز خوب و مثل سابق نمی‌شه.

M.فرزند شما با گذر زمان اعتقادش در مورد شما بهتر می‌شه و رابطه‌اش هم  خیلی خوب و صمیمی می‌شه. اعتماد به نفس به تدریج به متوسط برمی‌گرده

N. فرزند شما میاد به دست و پای شما می‌افته که چقدر شما پدر بزرگواری بودید و من هرچی دارم از شما دارم و این حرفا. این بچه‌ها مخصوصا این دوره زمونه خیلی نایابن. اینه که خیلی دل به این حالت نبندید. 








مطالب به اشتراک گذاشته شده در شبکه‌های اجتماعی از یک قانون نانوشته پیروی می‌کنند و آن این‌که مطلبی که به اشتراک گذاشته می‌شود باید «جدید»‌باشد. ومی ندارد که مفهوم یا ایده‌ی آن مطلب جدید باشد بلکه باید «برچسب جدید» خورده باشد. مثلا مقاله‌ای باشد که امروز چاپ شده یا پست وبلاگی که تاریخ امروز دارد. به نظر می‌آید شاید به صورت ناخودآگاه انسان‌ها تصور می‌کنند همه‌ی آدم‌های دیگر مطالب قدیمی را قبلا خوانده‌اند و لذا به اشتراک گذاشتن یک مقاله‌ی قدیمی جاذبه‌ای ندارد، هرچند اید‌ه‌ی آن ناب و نابدیهی باشد،‌ هرچند مطلب آن مهم و کاربردی باشد.


راننده‌ی امروز اوبر - نادی‌یِژدا  یه‌چیزی یه‌چیزی یه‌چیزیُوا- نویسنده‌ی روس‌تبار بود که به تازگی به آمریکا مهاجرت کرده بود. همه‌ی کتاب‌هایش هم همراهش بود و یکی‌یکی از توی داشبورد ماشین بیرون می‌آورد و به من می‌داد ببینم و توضیحات می‌داد. یکی دوبار هم که تا گردنش را کرده بود توی داشبورد نزدیک بود سر پیچ برویم ته دره. ولی خیلی با هیجان اصرار داشت که همه‌‌‌ی کتاب‌هایش را ببینم. برایم قابل درک بود. من هم مقاله‌هایم مثل بچه‌هایم هستند. با جمله‌ به‌ جمله‌شان خاطره دارم و عاشق اینم که برای بقیه توضیحشان بدهم. چیزی از ادبیات روس نبود که نداند و نخوانده باشد. می‌گفت  ایده‌های چخوف و بولگاکف ناب‌ترین ایده‌هایی است که در تمامی زندگیش دیده و شنیده، ولی امروز کمتر کسی می‌خواندشان. من به چخوف که همیشه ارادت داشتم، و خوش‌بختانه «دل سگ»‌ بولگاکف را به تازگی به توصیه‌ی خواهرم الهام خوانده بودم و سرافراز شدم!‌ 


دوستی داشتم در کار تولیدِ - دقیق یادم نیست - یک نوع چراغ یا دوربین‌های مدار بسته بود. شرکت‌های داخلی محصولش را نمی‌خریدند و می‌گفتند ما به تولید کننده‌ی داخلی اعتماد نداریم و فقط از خارجی می‌خریم. تحلیل دوستم این بود که دنبال پورسانت هستند و کمی هم بهشان حق می‌داد و می‌گفت ‌تولید‌کننده‌های داخلی زیاد سر آن شرکت‌ها را کلاه گذاشته‌اند. در نهایت دوست بنده یک شرکت خارجی پیدا کرد و یک پولی داد که محصولش - که  هنوز هم همان تولید داخل بود - را در کاتالوگش بگذارد. رفتن در کاتالوگ شرکت خارجی همان و مولتی‌ترلیاردر شدن دوست ما هم - به خاطر حجم خرید انبوه همان شرکت‌های ایرانی - همان.  


با خودم فکر کردم یکی می‌آمد خیلی از این کتاب‌های کلاسیک یا حتی مقاله‌های قدیمی را برچسب جدید می‌زد و چاپ می‌کرد میلیون‌ها میلیون آدم جدید خواننده‌شان می‌شدند و در شبکه‌های اجتماعی داغ می‌شدند و سر بحث‌ها باز می‌شد و غیره. 



نویسنده‌ی روسِ اوبر-ران گفت مرشد و مارگاریتا را حتما حتما بخوانم. ضمنا خیلی تاکید داشت مثل فرانسوی‌ها نگویم «آنتوان» چخوف، بلکه مثل روس‌ها بگویم «آنتون»‌ چخوف. «خ»‌ را هم خیلی خوب تلفظ می‌کرد. خ‌خ‌خ‌. 






۱- محله‌ی ما که بین دوستان به محله‌ی فهادان معروفه (از دوستان یزدی‌تون بپرسید چرا) توش انواع و اقسام حیوانات بزرگ پیدا می‌شوند: اسکانک (راسوی شمالی)،‌ راکن، انواع آهو، بوقلمون، گربه‌ی وحشی،‌ شیرجنگلی،‌  و  از جمله کایوتی (یا کایوت) که گرگ آمریکای شمالی است. این عکس پایین رو چند هفته پیش از توی ماشین گرفتم. اول فکر کردم روباهه چون دم پُر و پیمونی داشت. ولی  همسایه‌ها گوش‌زد کردند که نوک سیاه دمش و گوش‌هاش نشون می‌ده که کایوتی هست. زیاد هم پیش میاد که سگ و گربه و جوجه‌ی همسایه‌‌ها رو می‌گیره می‌بره. اهل محل‌ِ‌ ما هم که مثبت هستند کاری به کارش ندارند. میگن سرزمین اجدادی اونا بوده که ما اومدیم توش. این‌ها هم جزء طبیعت این‌جا هستند. ما باید بیشتر مواظب باشیم، نه این‌که اونا را بیرون کنیم یا بکشیم.




۲- چند هفته پیش نوشتم که در راستای آموزش مهربانی با حیوانات، توی داستان‌هایی که برای حنا تعریف می‌کنیم همه‌ی حیوانات مهربون هستند. مثلا برای حنا داستان «بچه‌‌گرگ مهربون» رو تعریف می‌کنیم که یه روز که برف اومده بوده میره با مامان گرگه برف‌بازی می‌کنه و بعد برمی‌گرده خونه غذاش رو می‌خوره و می‌خوابه.


۳- چند روز پیش با حنا بیرون خونه بودم که یه کایوتی رو دیدم که از دور داشت میومد طرف ما. سریع دست حنا رو گرفتم و گفتم بابا بدو بریم توی خونه این گرگه داره میاد این‌ور خیلی خطرناکه. 

حنا با هیجانِ وافر محکم سرجاش وایساده بود و ت نمی‌خورد، و اصرار اصرار  که بریم با نی‌نی گرگِ مهربون دوست بشیم و نی‌نی‌ گرگ رو نازی کنیم و از این حرفا!









مکالمات یک مامان با دخترش سر شام:


- مامانم! دستت رو تا آرنج نکن تو کاسه‌ی ماست، با قاشق ماست رو بردار.

- نرو روی میز. میز که جای راه رفتن نیست. همین‌جا رو صندلیت مثل یک خانوم بشین.

- سالاد  رو چرا می‌ریزی رو زمین،‌ خوب دوست نداری بگذار کنار بشقابت دیگه! 

- نه! نه!‌ نه!‌ دیس به این بزرگی رو که نمی‌تونی بلند کنی. میندازی می‌شکنیش. بگذار خودم برات بکشم.

- مامانم!‌ صورتت رو فرو نکن تو ظرف غذات. قشنگ مثل یک خانم با قاشق و چنگال غذات رو بردار بگذار توی دهنت.

- قاشقت رو چرا پرتاب کردی پشت صندلیت آخه؟‌

- دستت رو که الان شستم دوباره نزن به جورابت. جورابت که باهاش می‌دوی میری بیرون و میای توی خونه میکروب داره آخه!

-این‌قدر نق نزن دخترم. این غذا الان داغه!‌ می‌سوزی! یه دقیقه صبرکن خنک‌بشه بهت می‌دم.

- [با عصبانیت ] دوباره تا ما نشستیم سر سفره تو دست‌شوییت گرفته ؟؟ پاشو!‌ پاشو بریم!

- حالا غذات رو بخور،‌بعد باهم میریم غذای عروسکت رو می‌دیم. باورکن چیزیش نمی‌شه. خواهش می‌کنم!‌ بشین غذات رو تموم کن بعد برو غذای عروسکت رو ببر!

- تموم گوجه‌های سالاد رو جداکردی و خوردی؟؟‌ این سالادِ یک هفته‌مون بود! دخترم دلت درد می‌گیره! گوجه دیگه بسه لطفا! 

[با عصبانیت ]  حنا! مامان!‌ سرسام گرفتم!‌ می‌گذاری یه قاشق غذا از گلوم بره پایین یا نه؟؟!!

- دوباره آب می‌خوای؟ تو که نصف پارچ رو خالی کردی! دلت درد می‌گیره این‌همه همراه غذا آب می‌خوری!‌ 

.



خداییش سر فقط یک وعده غذا یکی به شما این‌همه گیر می‌داد چه حسی بهتون دست می‌داد؟؟






تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تصفیه آب | دستگاه تصفیه آب طراحی سایت و سئو سایت wholesale Household wiping material jumbo roll پارسیان ماینر Demetriusdk34 casa John فیتنس و بدنسازی baligal1gam تعمیرات دوربین فروش آپارتمان